داستان:صفرنهصد و دوازده چهارصد و نود...میترا اخلاقی
الهه ی الهام
انجمن ادبی

صفرنه                                «صفرنهصد ودوازده چهارصد ونود...»

 

 

پرسیدی: این موهای وحشی مال خودته؟ موبایلم را دست گرفتم صفرنهصدودوازده چهارصدونود... تو دوباره پرسیدی.ابروهایم را توی هم کردم. گفتم:وحشی یعنی چی؟ گفتی: همین که فرفری دیگه! تکمه ی قرمز گوشی ام را زدم وگفتم:آره.

˗ به خانه های کوچک روی صفحه ″Excel″٬″cell″ می گویند برای وارد کردن آدرس اول cell انتخاب بعد ردیف بعد ستون بعد ″Enter″... بعد صدای دف زدن تو آمد مربی کامپیوتر٬ درکلاس را بست. از دوره ده جلسه Excel فقط همین را بلدم.

گفتم :دوست دارم کیف دف تو من روی دوشم بندازم. بندهای کیف را با فاصله گرفتی و پشتم ایستادی. من دست هایم را حرکت دادم و تو بندها را روی دوشم مرتب کردی گوشی ام را از جیب مانتو بیرون  آوردم و نوشتم: توچال یادته؟ کوله تو انداختی رو دوشم٬ گفتی سرما صمیمیت میاره. یادته؟... شماره گرفتم و تکمهSend را زدم رو به تو گفتم: بعضی چیزا واسه آدم تکرار می شه. گفتی: بعضی چیزا یا بعضی آدما؟!

پشت در کلاست ایستادم. همه را به نام کوچک صدا می زدی در که باز شد تو پشت به من بودی و با شاگردانت دست می دادی یکی از دخترها گفت:ا شما ساعت بعدی با استاد کلاس دارید؟ گفتم: آآآآ...نه من از دوستانشون هستم. چشم هایت به سمت صورت من بود با سر جواب خداحافظی ها را دادی ایستادی بین چهارچوب در و گفتی: با من کاری داشتید؟ یک قدم عقب رفتم ونگاهت کردم گفتم: نه ... فقط خوب دف می زنید٬همین. برگشتم به سمت کلاس Excel . گفتی: منو با کس دیگه ای اشتباه گرفته بودید؟ چرخیدم تا دوباره ببینمت کت روشن با چهارخانه های ریز بلوز صورتی شلوار مشکی و کفش های قهوه ای سوخته.

بندهای کوله دف را با دودست گرفتم و پریدم روی لبه جدول خیابان کمی از تو بلندتر شده بودم گفتم: چرا ساکت شدی؟ با یک دست بشکن زدی پشت سر هم گاهی هم با مکث. گفتم: حرف بزن٬ کلمه ٬ جمله مثل بقیه. گفتی: آدما با چیزایی که دوست دارن حرف می زنن و گوش می دن من با ریتم حرف می زنم تو با چی گوش می دی؟ دستم را روی شانه ات گذاشتم و پریدم روی خط کشی های عابر پیاده. گفتی: باید از خیابون رد شیم؟. موهایت براق نبود پر کلاغی هم نبود ته ریش داشتی. کف دستت را جلوی صورتم تکان دادی و گفتی:می خوای بریم تو پارک اون طرف خیابون؟. من دست هایم توی جیب هایم بود تو دست راستت را پشت من گذاشتی و چپ و راست خیابان را نگاه کردی.گوشی ام را دراوردم و نوشتم:رد شیم!بریم! تو با چه کسی٬ رد می شوید؟ می روید؟  شماره گرفتم وSend . چشمت به گوشی ام بود گفتم:بعضی از کلمات هم تکرار می شن ولی انگار تا حالا نشنیدیشون. گفتی: شاید به خاطر اینکه انتظار شنیدنشونو نداشتی. گفتم:علم غیب داری؟ وقتی خندیدی هم خنده گوشه لبت جمع نشد انگار که بگویی سیییییییییب.

از پله ها پایین آمدم گفتی:فکر می کردم هنرجو طراحی هستی ٬ قدم بزنیم؟  به گوشی کنار گوشم نگاه کردی. گفتی:خودت به شاگردام گفتی من از دوستانشون هستم. خندیدم این بار قبل از اینکه بشنوم″ تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد ″ قطع کردم. گفتم:حالا چرا طراحی؟ گفتی: این بیشتر بهت میاد شال مشکی٬پشت چشم مشکی باید سیا قلمم کار می کردی.

روی نیکمت که نشستیم من به آدم ها و خطوط عابر نگاه کردم و تو به گوشی توی دستم که هنوز صفحه Text message اش را نبسته بودم. گفتی: تا حالا عاشق شدی؟ نوشتم: تا حالا عاشق شدی؟ شماره را که خواستم وارد کنم گفتی: صفرنهصدودوازده چهارصدونود... چشم هایت هم میشی نبودند قهوه ای روشن شاید هم تیره. گفتم: نه... گفتی:بعضی وقتا آدم فکر می کنه که عاشق نشده.  با ابروهایت به گوشی ام اشاره کردی و گفتی:Failed شد مثل دفعات قبل.   هیچکس از خطوط سفید رد نمی شد. گفتم:خیابون خلوت شد. گفتی:صدای بوق ماشینا رو نمی شنوی؟  کوله دف ات را از زمین برداشتی و گفتی: راستی نگفتی تو با چی گوش می دی؟

  

میترا اخلاقی

 



نظرات شما عزیزان:

محدثه عابدین پور
ساعت23:49---1 دی 1392
همون طور که خودتون گفتید جمله های قشنگ زیادی تو این داستان هست اما نمیدونم چرا اومدن جمله های مختلف آدمو سردرگم میکنه،راستش نمیدونم چجوری بیان کنم فضای داستان شلوغ بود جوری که مفهوم و هدف نویسنده رو سخت میشد فهمید..

اما در کل خوب بود
پاسخ:سلام به خام عابدین پور از توجهت به الهه ی الهام و داستان خانم اخلاقی سپاسگزارم. بازم به ما سر بزن


سمیرا
ساعت15:51---27 آذر 1392
سلام سمیرام نکات خاص درداستانهای میترازیاد هست دیالوگهای ماندگار فضاسازیها.دخترداستان خاص تر از

پسر داستان است.پایان باز به این داستان خیلی می اید.بانظر مسعوده که گفته دنیای دختر سیاه است موافق نیستم دنیای دختر بادیدن شخصیت جدیدش بهتر میشود.شنیدن درداستان مطرح میشود.شنیدن وفهمیدن نکته ی مهمیست که بسیاری از افراذنمیشوند.سرماصمیمیت می آره یکی ازدیالوگهای ماندگار است و خاطره ی فرد دوم از حضور فرداول مهم تر است.این خاطره جزو خاطره های خوب مانده.تنهاصدای دف برای دختر ماندگار است نه شخصیت دف زن .دختر نمیخواهد شخصیت دف زن را جایگزین شخصیت اول کند
پاسخ:سلام خانم میرزاجانی از این که به دوستان قدیم عنایت داری ممنونم.در ضمن لطف کن کمی از سروده هایت را برای استفاده دوستان الهه ی الهام ارسال کن. برایت آرزوی پیروزی .هروزی دارم.یلدا مبارک!!


مسعوده جان
ساعت23:00---21 آذر 1392
سلام.اول تبریک میگم به میتراخانم که چنین داستان قشنگی رو خلق فرمودند.بعد میپردازم به تحلیل اولیه خودم ازداستان:

داستان 3شخصیت دارد،

1/دختری که موهای وحشی گونه وپشت چشم ،شال ودرکل شاید دنیایی سیاه داردودرعین حال راوی داستان است وما ماجراراازچشم اودنبال میکنیم.

2/فردالف:استادنوازنده ی دف کسی که تنهایک بهانه است برای به میان آمدن فردب

3/فرد"ب":گرچه به ظاهرنامی ازاو نیست اماهمه جای داستان بایادوخاطره اش باعنصرشماره موبایل خود(0912490...)ایفای نقش میکند.

اگرمن بخواهم داستان رابازگوکنم،چنین است که این قصه ی دختریست که بی آنکه دقیق بداند وبفهمددرگذشته دوریانزدیک عاشق فرد "ب" بوده است،مردی باچشم های میشی که بااوتوچال رفته،وآنجاکوله اش رابدوش گذاشته بوده ودرست درزمانی کا انتظارش رانداشته از او"ردشده،رفته است{درآخرین پیامکش برای او مینویسد:توبا کی رد می شویدمیروید؟...همانجاهست که گفته میشود بعضی حرفاتکرارمیشن ولی انگارنشنیدیشون.چرا؟؟؟چون "انتظارشنیدنشون رونداشتیم"}

شاید به همین دلیل است که ردشدن یارفتنش راباورنداردوهرلحظه راباشماره ای که شاید آخرین گره بینشان بوده میگذراندوهنوزاشتیاق مضاعفی برای بازیافتنش داردوشاید چون اورانیافته ونمی یابدحالا موهایش وحشی گونه وپشت چشمهایش،شالش وحتی افکارش تیره وسیاه شده اند ودختر قصه ی ماآنقدربادنیای اطرافش غریب شده که طوردیگری میبیندومیشنودکه حتی صدای بوق ماشین ها هم برایش ناشنیدنی هستن{"الف " دوبار از اومیپرسد شماباچی میشنوید؟}.

حلا او خاطرات ولحظاتی که با"ب"داشته راهمزمان بااینکه همراه"الف"درآموزشگاه ،خیابان وپارک است را دوباره زندگی می کندچون دراصل دنبال"ب"در "الف"میگرددودرحقیقت اوحتی "الف"رایکبارهم دقیق نمیبیندونمی شناسدتامطمئن شودکه چشمهای اوقهوه ای روشن هستندیاتیره فقط امروزمتوجه شده که میشی نیستند...

قشنگترین قسمت ازدیدگاه من جاییست که میگوید:آدماباچیزایی که دوست دارندحرف میزنند،توباچی میشنوی؟.بنظرم این دوجمله فوق العاده گویاوفکرانگیزند.

امااگربخواهم انتقادکنم،ابتدا اینکه نفهمیدم چرا"الف"اوایل داستان وقتی روی دوش دخترکوله را میگذاردمیگوید:سرماصمیمیت میاره!.درحالی که این جمله راباید"ب"درسفرتوچال بدختر میگفته.یاآن آخرهانفهمیدم کی کوله زمین گذاشته شد که مردآن راازروی زمین برمیدارد.درکل کمی افتراق فضاها ازهم دشواربود!

باهرحال میتراجان ازخواندن داستانت لذت بردم وکلی سوال تازه درمن ایجادشدکه جواب دادن به آنهازندگی بهتری برایم به ارمغان خواهندآوردوهمین شایدهدف نویسندگیست .برایت آرزوی بهترین هارادارم شادموفق وپایدارباشی عزیزم.منتظرخواندن کارهای بعدی ات هستم .درپناه خداباشی
پاسخ:خانم مسعوده جمشیدی از بذل توجهت به الهه ی الهام و دقت نظرت در داستان خانم میترا اخلاقی سپاسگزارم


حسن سلمانی
ساعت21:05---20 آذر 1392
پیش از هر چیز باید از خانم میترا اخلاقی تشکر کنم که بعد از چند سال بالاخره یک اثر داستانی برای ما فرستاد. امیدوارم مورد توجه دوستانم قرار بگیرد. خودم هم باید چند بار دیگر بخوانمش تا بتوانم نظر صحیح و منصفانه ای بدهم. فعلاً منتظر نظر دوستانم هستم.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : حسن سلمانی

آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان الهه ی الهام و آدرس elaheelham.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان